Saturday, March 19, 2011

بن بست


روزی روزگاری بود ، دلی بود توش پر از خون ، می تپید ، آروم نداشت ،
هی تیر خورد و زخم شد ، ولی باز به تپیدن ادامه داد ،



امروز دیگه تو اون دله خون نیست ،
داره میشه سنگ ،
بی روح
منجمد
سخت



کاش از اولش همینطوری بود و خون نمیومد توش
مثل بقیه میشد
حیف که نشد
...

Thursday, March 17, 2011

०००....000


چه زیبا پنهان میکننم ،
صورتم را پشت این نقاب شاد و خندان ،
آنجاست که دیگران همه گویند خوشا به حالش ...
خیر ،
حال خوشم چند صباحی بیشتر ادامه نیافت ،
من دچار طلسمی شده ام که هرگز دلم آرام نگیرد ،
هرگز نیاسوید ،
همیشه ساکت باشد و فریاد هایش را در خود خفه کند ،

آری اینست سرنوشت من
هیچ و پوچ ///...




بیست و ششم اسفند ماه هشتاد و شش