Saturday, March 19, 2011

بن بست


روزی روزگاری بود ، دلی بود توش پر از خون ، می تپید ، آروم نداشت ،
هی تیر خورد و زخم شد ، ولی باز به تپیدن ادامه داد ،



امروز دیگه تو اون دله خون نیست ،
داره میشه سنگ ،
بی روح
منجمد
سخت



کاش از اولش همینطوری بود و خون نمیومد توش
مثل بقیه میشد
حیف که نشد
...

Thursday, March 17, 2011

०००....000


چه زیبا پنهان میکننم ،
صورتم را پشت این نقاب شاد و خندان ،
آنجاست که دیگران همه گویند خوشا به حالش ...
خیر ،
حال خوشم چند صباحی بیشتر ادامه نیافت ،
من دچار طلسمی شده ام که هرگز دلم آرام نگیرد ،
هرگز نیاسوید ،
همیشه ساکت باشد و فریاد هایش را در خود خفه کند ،

آری اینست سرنوشت من
هیچ و پوچ ///...




بیست و ششم اسفند ماه هشتاد و شش

Saturday, October 16, 2010

گاه اسمت مرا با خود میبرد
به هر کجا که میبرد ، نزدیک نیست
پشت ابرهای آسمان ، پشت کوه های بلند
شاید به پیش خودت که فرسنگ ها دوری از من ...
هر شب با گوش جان سپردن به موسیقی آن زمان که با هم بودیم
یادت بیش از پیش خنجر بر قلب خسته ام فرو مینشاند

آری اسم تو میبرد مرا به دوردست ترین سرزمین زندگی ، سرزمین خاطراتم
خاطراتی که هیچ گاه فراموشم نخواهد شد ،
به عاشقانه هایم ، به قطره قطره اشک هایم
به تنها ماندنم
به تو
به من
آه که عطر پیرهنت را هنوز بو میکشم و خودت نیستی ،
نیستی که ببینی تنهایی ام را ، عاشقانه هایم را ، قطره قطره اشک هایم را
آه که یادت مرا سخت زمین گیر کرده ست
آه که یادت خنجریست بر قلب زخمی من
عشقت زخمیست بر قلب خسته من
فکرت مرحمیست بر زخم کهنه من
و دلتنگیت آشوبیست بر زندگی بی امید من
و آن "ابوعطایت" سخنیست از دل پر پر من ای دوست ...

هرگز رفتنت را باور نخواهم کرد ...
هرگز ...

و بغضی که ترکید ..
.

Wednesday, April 21, 2010

1

یکم اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد ونه خوردشیدی ،


نمیدونم تا چه حد سریال لاست رو نگاه میکنید ، یا نگاه کردید ، اما اکثر دوستان میگن که این سریال یه سریال تخیلی و بی اساسه که فقط میشه باش وقت پر کرد ، از جمله خودم که همین دید رو به این سریال داشتم ، اما با شروع شدن فصل ششم که آخرین فصل از مجموعه ی گمشدگانه ، دیدم واقعن به این سریال عوض شده ،
دوستانی که سریال ر ودنبال کرده باشن متوجه عرایض بنده میشن که در مورد چی صحبت میکنم ،
تا به حال شده یکی به نظر شما آشنا بیاد ، در صورتی که هیچ وقت ندیدینش ، ... یا یک مثال خیلی واضح تر ، همه ی ما تو زندگیمون صحنه هایی رو میبینیم که انگار اونا رو قبلن دیده بودیم یه جای دیگه ،اکثرمون فکر میکنیم که اون صحنه ها رو تو خواب دیدیم ، اما از اونجایی که اسرار ازل را نه تو دانی و نه من ، مثل اینکه قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفهاست .
من فکر میکنم که ما چند زندگی موازی داریم ، اما اتفاقاتی تو این زندگی پیش میاد که مسیر این راه راست رو برامون مشخص میکنه ، نمیدونم ؛ اما مثل اینکه اینطوریه .

مثلن یه روز شما تو خیابون راه میری و برای تاکسی دست تکون میدی ،اولین تاکسی میاد ولی انگار دل شما با این ماشین نیست ، ناخود آگاه ردش میکنی دومی رو سوار میشی . حالا اینجا بعد از تاکسی گرفتن برا شما دو تا زندگی موازی پیش میاد ،اگه سوار اولین تاکسی شده بودی ممکنه بود تو راه یک نفر از دوستانت رو ببینی و همون شب باهاش قرار بذاری که شام رو تو یه رستوران با هم بخورین ، ///
اما تو تاکسی دوم ، شما به خونت میرسی ولی فرداش رفیق ت رو میبینی و بهش میگی برا شام بریم رستوران ، و وقتی با هم میرین رستوران میگی ااا اینجا بودم قبلن یا اینجا رو تو خواب دیدم


////

بعضی افراد روی این کره خاکی هستن که با چند برخورد ، حتی با دیدن یه عکس شیفتشون مییم ، یا بهشون عادت میکنیم ، و دوریشون برامون بی نهایت سخت میشه ، اون طور که اگه برادر یا خواهرمون ازمون دور بشه اینقدر سخت نیست تا اینکه یه دوست ازمون دور باشه ، باز ایز اونجایی که اسرار ازل را نه تو دا نی و نه من ، معلوم نیست که با اون شخص تو زندگی موازی یا زندگی گذشته یا حتی زندگی آینده چه ج.ور رابطه ای داشتیم ...، ولی هرچی بوده اونطرف یک علاقه ی زیادی بینمون بوده که اینطرف گریبان گیرمون شده !!

جور در میاد ؟



شاد و قبراق زی
کامی
،



Monday, February 15, 2010

بی عنوان


بی عنوان - بی عنوان - بی عنوان - بی عنوان
و هزاران بی عنوان دیگر ، هزاران علامت سوال و هزاران علامت تعجب در پی دست نیافتن جواب علامت سوال ها .
...

اه باز اومدم ادبی بنویسم ، یه دو جمله اولش رو مینویسم بقیش همون چند تا نقطه ی سیاه میاد رو صفحه ...نُچ ما این کاره نیستیم . دوران دلنوشته و دل مشغولی ما خیلی وقته تموم شده ، دوران نقاب ادبی گذاشتن ما به آجر آخر کوچه ی بن بست رسیده ! ( نه بابا یه چیزایی ته ش مونده هنوز )

خب عرضم خدمت انور تمام دوستان گل ، ما ( یعنی من ) بعد از چند ماه سکوت سرشار از فریاد ( باز دوباره شروع کرد ... ) بلاگم گرفت و از اون جایی که یوزر و پسینگ وُرد وبلاگ قبلی رو با تمام بی کلاسی فراموش کردیم و باز هم کل آرشیو بلاگ های 360 امون پاکید ( و یا بهتر پُکید ) دوباره از صفر و حتی مقداری زیر صفر شروع میکنیم به نوشتن .

این چند وقته جمله ی جالبی به ذهن من رسیده ( مگه تو ذهنم داری ؟) که احساسات و حرف های من مثل سریال لاست میمونه ( بابا ...) هر 108 ( ثانیه - دقیقه - ساعت - روز- هفته - سال-) باید یه دکمه رو بزنم تا خالی بشه ! حالا دیگه بستگی داره به ثانیه ش و دقیقه ش که کدومش رو حساب کنم !
خب اینجا هم یه دکمه خالی گیر اوردم تا احساسات و کلمات و حرفها رو بدان وسیله خالی کنم .


رایداشت دیوان ، شامل تقابل و جنگ و گاهی هم صلح بین عقل ( کلام اصلی) و احساسات( کلام پرانتزی) است ! تق !

در جواب اون دسته از دوستان که معنی دقیق واژه ی تِق رو نمیدونن عرض میکنم تِق به نقطه ی سیاهی گفته میشود که با کمال اطمینان و استحکام در آخر جمله می آید .

شاد و قبراق باشید
کامی