Saturday, October 16, 2010

گاه اسمت مرا با خود میبرد
به هر کجا که میبرد ، نزدیک نیست
پشت ابرهای آسمان ، پشت کوه های بلند
شاید به پیش خودت که فرسنگ ها دوری از من ...
هر شب با گوش جان سپردن به موسیقی آن زمان که با هم بودیم
یادت بیش از پیش خنجر بر قلب خسته ام فرو مینشاند

آری اسم تو میبرد مرا به دوردست ترین سرزمین زندگی ، سرزمین خاطراتم
خاطراتی که هیچ گاه فراموشم نخواهد شد ،
به عاشقانه هایم ، به قطره قطره اشک هایم
به تنها ماندنم
به تو
به من
آه که عطر پیرهنت را هنوز بو میکشم و خودت نیستی ،
نیستی که ببینی تنهایی ام را ، عاشقانه هایم را ، قطره قطره اشک هایم را
آه که یادت مرا سخت زمین گیر کرده ست
آه که یادت خنجریست بر قلب زخمی من
عشقت زخمیست بر قلب خسته من
فکرت مرحمیست بر زخم کهنه من
و دلتنگیت آشوبیست بر زندگی بی امید من
و آن "ابوعطایت" سخنیست از دل پر پر من ای دوست ...

هرگز رفتنت را باور نخواهم کرد ...
هرگز ...

و بغضی که ترکید ..
.

No comments:

Post a Comment